هوای بی تو بودن
هوایت که به سرم میزند
دیگردرهیچ هوایی نمیتوانم نفس بکشم
عجب نفس گیر است هوای بی تو بودن
میگذرد این لحظهها
میگذرد این لحظه ها ، بهار زندگی در راه است ، پایان میرسد فصل سرد انتظار.میدانی که چقدر دلم برای چشمان قشنگت تنگ شده است؟
میدانی که مدتهاست در حسرت یک لحظه گرفتن دستهای گرمت نشسته ام؟
هنوز باور ندارم که دوباره میخواهم تو را در آغوش بفشارم ، هنوز باور ندارم میخواهم
دوباره تو را ببینم
هنوز باور ندارم به تنها آرزویم که دیدن تو است میرسم .
فدای آن چشمهای قشنگت که به انتظار من نشسته.
دل خستهی ما
کاش می شد که کسی می آمد این دل خسته ی ما را می برد چشم ما را می شست راز لبخند به لب می آموخت کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود و قفس ها همه خالی بودند آسمان آبی بود و نسیمی روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید کاش می شد که غم و دلتنگی راه این خانه ی ما گم می کرد و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید و کمی مهربان تر بودیم
برای تو می نویسم
برای تو می نویسم .... برای تویی كه تنهایی هایم پر از یاد توست... چگونه فراموشت کنم تو را که از خرابه های بی کسی به قصر سپید عشق هدایتم کردی. عاشقی بی قرار و یاری باوفا برای خویش ساختی. آهو بره ای شدی که دوستی گرگ را پذیرفتی و برای اشکهای او شانه هایت را ارزانی داشتی و با صداقت عاشقانه ات دلش را به دست آوردی. چگونه فراموشت کنم تو را که سالها در خیالم سایه ات را می دیدم و طپش قلبت را حس می کردم و به جستجوی یافتنت به درگاه پروردگار دعا می کردم. که خدایا پس کی او را خواهم یافت؟ چگونه فراموشت کنم تو را که همزمان با تولدت در قلبم همه را فراموش کردم. برایم تمامی اسمها بیگانه شدند و همه خاطرات مردند. دستم را به تو می دهم. قلبم را به تو می دهم.فکرم را نیز به تو می دهم. بازوانم را به تو می بخشم و نگاهم از آن توست و شانه هایم که نپرس.دیگر برای من غریبه اند و تمامی لحظات تو را میخواهند و برای عطر نفسهایت دلتنگی می کنند. چگونه فراموشت کنم تو را که قلم سبزم را به تو هدیه کردم که حتی نوشته هایت همرنگ نوشته هایم باشند. پیشترها سبز را نمی شناختم. بهتر بگویم با سبز رفاقتی نداشتم. سبز را با تو شناختم و دلم می خواهد که به یاد تو همیشه سبز بنویسم. دلت را به من بده. فکرت را به من بده. سرت را روی شانه هایم بگذار. بیا عطر کلماتت را میان هم تقسیم کنیم...
نسیم وصل رویت
نسیم وصل وقتی بوی گل می داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را
خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
نباید بی وفایی دید نیرنگ زلیخا را
کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را
چه خواهد کرد با ما عشق پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیدهتر کردی معما را
سایه عشق
دیگر آن مجنون سابق نیستم
آن بیابان گرد عاشق نیستم
اینک از اهل نسیم و سایه ام
با تب صحرا موافق نیستم
با سلامی با خیالی دل خوشم
در تکاپوی حقایق نیستم
بس کنید اصرار را، بی فایده ست
من برای عشق لایق نیستم
او هرگز نبود
آنهايي كه هميشه بودند، هرگز نبودند
او كه هرگز نبود، هميشه بود
هميشه و در تمام لحظهها
به او كه تمام دقايق عمرم را عطرآگين كرد
آنچنان كه
بعد از ساليان دراز
هنوز از شميم خوش آن لحظهها سرشارم
و رد پايش هنوز در خوابهاي هر شب من….
رویای با تو بودن
با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی
و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند
و…و من همچون غربت زده ایی در اغوش بی کران دریای بی کسی
به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد
وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید
بانوی دریای من…
کاش قلب وسعت می گرفت شمع با پروانه الفت می گرفت
کاش توی جاده های زندگی خنده هم از گریه سبقت می گرفت
حرف هایم حرف است
کاش می دانستی، من سکوتم حرف است،
حرف هایم حرف است،
خنده هایم، خنده هایم حرف است.
کاش می دانستی،
می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم.
کاش می دانستی، کاش می فهمیدی،
کاش و صد کاش نمی ترسیدی که مبادا دل من پیش دلت گیر کند،
یا نگاهم تلی از عشق به دستان تو زنجیر کند.
من کمی زودتر از خیلی دیر،
مثل نور از شب چشم تو سفر خواهم کرد.
تو نترس، سایه ها بوی مرا سوی مشام تو نخواهند آورد.
کاش می دانستی،
چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت،
در زمانی که برای غربتت سینه دلسوزی نیست.
تازه خواهی فهمید، مثل من عاشق مغرور شب افروزی نیست.
بگذار
بـُـگـذار
آنچه از دَسـ ـت رفتنے اَسـ ـت
اَز دَسـ ـت برود !
مـَ ـن آنچـــِـ ـه را میخواهــَـ ــم
که بــِه رنگــِ التـ ِـماس
نـَـیـآلوده باشَـ ـد. . . !